دو چندان جور، جان چندان کشید از عمر دلگیرم
که از عقد چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی مریم غلط کرده ست تقدیرم؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک آسایش
به نه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم
به قد صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاک بر گرفت و می دهد بر باد ناکامی
مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیر بی پیرم؟
نه پروازی، نه آب و دانه ای، نه شوق آوازی
به دام زندگی امید گویی مرغ تصویرم